امیرمهدیامیرمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

پسرم دنیای من

ناکی در جزیره گمشده!!!

این عنوان انیمیشن جدیدیه که اینروزا به تماشای چند باره اون مشغولیم!!!بطوریکه تک تک دیالوگهای اونو حفظم!!!انصافا هم انیمیشن زیباییه و امیرمهدی عزیزم اونوخیلی دوست داره.دیشب که به آخرای این انیمیشن رسیدیم یه قسمتی بود که دوست ناکی( که مثلا غول هست)واز کودکی باهم بزرگ شدن اونو تنها گذاشت و بعد نوشتن یه نامه بهش گفت که میره به سرزمینهای دور تا مادرشو پیدا کنه.وناکی بسیار ناراحت شد و گریه کرد برای ازدست دادن دوستش....واینجا بود که امیرمهدی به سراغم  اومد وگفت مانی بیبین ناکی گِیه میکنه!!!و بغضش ترکید وشروع کرد به گریه کردن و ...بچم کلی احساساتش تحریک شده بود و باکلی مشقت تونستم آرومش کنم.تا موقعی که بخوابه هرچند دقیقه یبار میگفت مانی دیدی ناکی ...
11 13

اندکی از روزانه ها....

امیرمهدی درحال دویدن به سمت مامان سیما: +مانی مانی *جون مانی؟ +دوسم دایی؟ *بله که دوستت دارم عزیز دلم....بدو بیا تو بغلم.....ومثل همیشه درآغوشت میگیرم ومیبوسمت... +مانی بوسم نکن !!! *چرا مامانی؟ +آخه خفه میشم!!!!!!!!!!! *من که آروم بوسیدمت!!! +آیه(آره)اما اَنان (الان)خفه میشم!!!!       آخه فسقلی مامان این حرفا رو ازکجا یاد گرفتی؟؟؟ ******************************************************************* امیرمهدی بیا لالا کنیم.... +اَنان (الان)میام....ازکنارپنجره میای اینور و میگی مانی دیدی پیشی لَس(رفت)؟؟؟ *نه مامان پیشی کجا بود ؟؟؟؟ +دیجا(اینجا)!!!! *پیشی تو خونه ما بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟ +نه مانی دیجا بود!!!(و منو به کنار پنجره میبری ت...
3 13

سالی که گذشت...

به همین سادگی و سرعت تمام شد !؟... مثل یک چشم بر هم زدن ؟!! سیصد و اندی روز ، زندگی اش کردم و حالا انقدر دور به نظر می رسد ..... وقتی بر می گردم و به آن می نگرم ... دوستش دارم ... نه اینکه تلخ نبوده باشد نه اینکه سختی نکشیده باشم ، نه اینکه تمامش خوشی وسلامتی بوده باشد ... اما ...این روزها که نگاهم بلوغ بیشتری پیدا کرده است می بینم که دوستش دارم ...... می بینم که مواهبش و برکاتش بیشتر به یادم مانده است ......    می بینم که اگر تلخی ای بوده در شیرینی درایت ما حل شده... نگاه می کنم به لحظاتی که درد کشیده ام ، به لحظات سخت ناخوشی و می بینم در صبوری و تاب و تحمل ما رنگ باخته است ... نه اینک...
25 13

با تو زیبا میشود هر سال من....

نوروز امسال هم درکنار پدرجون ومادر جون آغاز شد.چند ساعت قبل سال تحویل راهی شمال شدیم و حدودای عصر بود که رسیدیم.نم نم بارون،هوای عالی،درختای سبز و سر به فلک کشیده و صدای آبشار پشت خونه پدرجون همیشه برامون لذت بخش بوده و هست...نازنین مادر ،شما که انگار پا به یه دنیای دیگه گذاشته بودی و سر از پا نمیشناختی و این چند روز واقعا لذت بردی و زندگی کردی.همراه پدرجون به خونه باغ رفتیم و شما با دیدن گوساله ناز و کوچولویی که تازه بدنیا اومده بود کلی خوشحال شدی.تمومی حیوونات اهلی رو ازنزدیک دیدی و لاک پشتی که سر مسیرمون بود رو بادستت لمس کردی.داخل رودخونه کلی سنگ پرت میکردی و از صدای تالاپ اون ذوق میکردی وبه ما میگفتی دیدی دَنگ پَت کَدم تو توتخونه؟(دی...
31 13

آرایشگاااااااااااااااه !!!!!

 پسرم این بار به همراه بابایی به آرایشگاه رفتی و موهای نازنینت رو مرتب کردی و خوشگل به خونه برگشتی.فرشته ها هم خبر آوردن که برخلاف دفعه قبل که کلی بی قراری کردی،این سری آروم بودی و اصلا نترسیدی.برای همین هم فرشته ها شما رو تشویق کردن و برات یه ماشین پلیس هدیه آوردن ...
13 13

همدل

  کیستی تو؟؟؟؟ ای بهترین داشته ام!!! لذت بودنت را قدر دانم....شکر که هستی.... همدلی کردی با دل من... همدلت هستم تا بی نهایت.... ...
6 13